محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

قندوعسل مامان و بابا

تولدشازده کوچولو

1391/6/10 15:43
نویسنده : سحر
267 بازدید
اشتراک گذاری

خجالتصبح روزسیزده اسفندنودبا بابایی ومادرجون واسه تشکیل پرونده وازمایشات لازم قبل ازعمل به بیمارستان رفتیم.

پس از تشکیل پرونده وازمایش وهم چنین کنترل قلب کوچولوت بهم گفتن فردا ساعت یازده بیمارستان باشم که واسه عمل اماده شم.

شب سختی روگذروندم ازاونجاکه اولین بارم بودمیخواستم برم اتاق عمل خیلی میترسیدم اسمش که میومد تنم می لرزیدباورم نمیشدفردابایدعمل شم بابایی همش دلداریم می دادمیگفت نترسی  بی حس میشی هیچی نمیفهمی وقتی چشماتوبازکنی نی نی کنارته غافل ازاینکه من حتی ازاون امپول بی حسی که توی نخاع تزریق میشه هم میترسم.

بااینکه شب اصلا خوابم نمیبردهرجوربودشبوبه صبح رسوندم صبح بلندشدم دورکعت نماز حاجت خوندم واز خدا خواستم کمکم کنه تا نی نیم صحیح وسالم به دنیا بیاد.

ساعت ده ونیم من وبابایی ومادرجون واقاجون حاضرشدیمومنتظربودیم تا مامان وبابای بابایی هم بیان که به بیمارستان بریم.

وقی رسیدیم بیمارستان دل تودلم نبود ازاونجا باهمه خداحافظی کردم ورفتم که واسه عمل اماده شم یه گان سبزپوشیدم ومنوبردن واسه شنیدن صدای قلب کوچولوی قندعسلم وکنترل فشارخون.

اونجا یه پنجره کوچیکی داشت که من میتونستم با بابایی ومادرجون حرف بزنم منوصدازدن رفتم ازپنجره دیدم دخترخالم هم زحمت کشیده واومده یه کم دلداریم دادوگفت نترسی وکمی باهم حرف زدیم ودیگه پرستاربهم گفت بسه بیابرو.

ازساعت یازده منتظزبودم دکترم بیادتا بالاخره ساعت حدودسه ونیم بودکه دکتراومدومنوبه اتاق عمل بردن روتخت نشستم ازشدت ترس داشتم می لرزیدم دونفرشونه هاموگرفته بودن تا تکون نخورم ودکترامپول بی حسی رو تونخاع تزریق کنه با اینکه خیلی میترسیدم اما امپولش اصلا درد نداشت .

وقتی امپول زدن بهم گفتن درازبکش پاهام خیلی سنگین شده بودنمیتونستم تکونش بدم یه بی حسی عجیبی بوداحساس کردم قفسه سینم سنگین شده ونمیتونم نفس بکشم به زورنفس میکشیدم بهشون گفتم حالم بده سریع واسم اکسیژن زدن خوب شدم .

دکترم اومدوباهام احوالپرسی کرد وبعدیه پارچه سبز جلوی صورتم کشیدن ودکترشروع به عمل کردصداشونو  میشنیدم اماهیچی احساس نمیکردم تا اینکه دکتربهم گفت سحرمبارکت باشه منم تنها چیزی که ازدکترپرسیدم این بود گفتم دکترسالمه یادمه دکترگفت صحیح وسالم وخوشگل.قلب 

من چون حالم زیادخوب نبودبعدازعمل حدودیک ساعت توریکاوری موندم اونجا برام اکسیژن زدن فکرم همش پیش توبود دوس داشتم زوداون چهره پاک ومعصومتو ببینم.زبان 

از ریکاوری اوردنم بیرون همه منتظربودن دخترخاله ازتوعکس گرفته بود عکستونشونم داد فدای اون لبای سرخت  سفیدبرفی من.قلب 

حالم زیادبدنبودچون هنوز بی حس بودم ولی همینکه از بی حسی دراومدم دردشروع شد هرچی مسکن میزدن فایده نداشت تا اینکه برام امپول مورفین تزریق کردن بالاخره کمی ارام شدم وخوابیدم .چشمک 

اما نمیتونستم بهت شیربدم توهم خیلی گرسنه بودی همش گریه میکردی بیمارستانو گذاشتی روسرت تا با کمک پرستاریه کم شیرخوردی .

من ازشدت درد نمیتونستم تکون بخورم نه میتونستم خوب اون چهره پاک ومعصومتوببینم نه میتونستم بهت شیربدم منوببخش اگه گرسنه موندی فدات شم عسلم. 

تواین عکس تازه از اتاق عمل اوردنت. سفیدبرفی منقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

❤مامان آزی❤
27 مرداد 91 20:40
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........
مامان کیان
1 شهریور 91 14:30
پس چرا عکس های جدید نمیذارییییییییییییییی؟؟؟